اینجا آفریقای ایران است

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

همه جارا گرد و خاک گرفته است

دریا  و کوه و ساحل پر آفتاب را خاک گرفته است

کودکان در خاک می لولند

سر و صورتشان را خاک گرفته است

در لای آشغالها دنبال لقمه نانی ویا

دنبال قوطی های حلبی می گردند

و دسته ای از کودکان قوطی های حلبی را تا می کنند

تا در بازار ها بفروشند

و لقمه نانی گلوی آن ها را  سیر کند

دختران دم بخت در لای خاکروبه ها

زیر کپرهای های گالی پوش آفتاب را

 بر پوست زمخت خود می مالند

خاک؛ همه جا خاک و کثافت و مگس

از سر وروی کودکان بالا می روند

گاهی بچه ها با قوطی های حلبی پا برهنه در درون خاک

فوتبال می کنند

اینجا بلوچستان است

انجا شهر رستم دستان است

اینجا میزبان دریای هامون است

که آب را برای مردم از کوهپایه های افغانستان

در خود جاری می کند تا سفرهء کودکان را پر آب کند

دریا خشک و خاک آلود است

گاهی لاشه ای از گاو های تشنه؛ از شتر های تشنه

 فضای گرد و خاک ساحل را مسموم می کند

گاهی حلقه چاهی در درون کویر حفر شده و خشک

دیده های آدمیان را می بلعد.

 

آن طرف تر پایگاه نظامی امریکا سفره ء کودکان آفتاب را

به اندازهء دوازده میلیارد دلار ربوده است

دست پخت شاه برای مردم بوشهر و بندر

هیچ اثری از تمدن سر مایه که در دالانهای خود

تکرار می کند در این جا نیست

نه مدرسه نه در مانگاهی نیست

همه جا بوی نکبت و بیماری می آید

پیغمبران آیه های نکبت را به مشام کودکان اینجا تزریق می کنند

زندگی در بوسه های کودکان پوسیده است

و آفتاب و ماه در شب های پر ستاره

بر اجساد شتران مرده می تابند

و مگسها در درون کپر ها جولان می دهند

کوزه های بلند با دسته های بلند پر آب

بر سر دختران یاد آور حمالان نگون بخت بازار های تهران است

این دختران به اندازهء  بیشتر از وزن خود آب را

بر سر می نهند و از فرسنگها راه از درون دریاچه

که چاله های لجن از آب  برای دختران گذاشته است

کوزه های خود را پر آب لجن آلود می کنند

و به کپر های گالی پوش می آورند

تنهاشان سوخته؛ دلهاشان سوخته

و پا های لاغر و سوخته شان

سنگینی کوزه های پر لجن را کیلومتر ها می کشند

در میان خاکها هم چنان بوی زندگی سگی

 انسانها به مشام می آید.

 

آه بر سرزمین من چه گذشته است

که آب دریا هایش خون آلود است

و آفتاب بوی کونهء خیار می دهد

همه چیز تلخ است

زندگی تلخ ؛ دنیا تلخ و شراره های آفتاب تلخ اند

و زندگی کودکان در لای انبوهی ازخاشاک گمرک غرق است

گاهی دختری با کوله باری از کالا برسر؛ از گمرک این شهر

عبور می کند

پاسداران با قنداقهای تفنگ بر سر شان می کوبند

و بارشان را مصادره می کنند

آن ها از لای دست و پای ماءموران گمرک که

پاسداربدبختی اند؛ میگذرند

چه ترسناک از لای قنداقهای تفگ سر مایه داران

در زیر آفتاب سوزان بلوچستان می گذرند

پا برهنه و لچکی موهایشان را پنهان کرده است

گاهی دختری از دست ماء موران فرار می کند

و لبخند به زندگی می زند

و نفرین به آن ها دلشان را خنک می کند .

 

این جا سر زمین من است

که صدوبیست میلیارد متر مکعب گاز دارد

و میلیونها تن نفت و سرب و آهن

اینجا سرزمین حافظ  و فردوسی ست

که آفتاب را بین مان تقسیم کرده اند اما:

سهم ما گند چاله های دریای هامون است

سهم ما پا برهنه دویدن است

سهم ما دالانهای خاک روبه هاست

ونفس کشیدن لاشه های شتران مرده و این نکبت سیاه

که از حلقوم بچه ها همه چیز را بلعیده است

آشکا را بگویم این سر زمین من

 هزار سال است هیچ تاجی بر سر من نزده است

جز نکبت و بیماری جز تحقیر و دروغ بارمان نکرده است

این بچه های آفتاب دوباره متولد می شوند

 و هم چنان در این نکبت و بیماری می غلطند

و لبخند های شان در درون خاکها گم می شوند

و از گرسنگی شکمشان بر آمده اند و نهاران علف چرا می کنند

این جا آفریقای ایران است

این جا  صحرای سوزان گرسنگان اتیوپیست.

 

چه شاعرانه است زندگی ملا های تهران

چه شاعرانه است زندگی سر مایه داران آفریقای ایران

گوشت ماهی سفید وخاویار خزر بر سفرشان موج می زند

ماشین های آخرین مدل کمپانی های آلمانی

گردش در هوای تهران زیر کولر اتومبیل هایشان  

برایشان چه شاعرانه است

الله به آن ها برکت داده است

سفر های کنار دریا برایشان چه تا بلوی زیبائیست

بهترین دختران دم بخت بسترشان را گرم و شاعرانه کرده اند

صف به صف سر نیزه وشمشیر های دولبه علی ابن ابی طالب

خانه ها و ویلاهایشان را محافظت می کنند

چنین است آفریقای سپید .

 

موج می زند درخیابانها پاسداران شب های تار مردم

و کودکان خیابانی گریخته از کوهپایه های دشت های

خاک آلودهء دریا های هامون و سر سبز خزر

همه جای بوی خون می دهد و مردار های فساد و لجن

در فواصل انگشتان آخوندها می چکند

انسانها را مثل دکان قصابی به دارها آویزان می کنند

و ماه هم چنان بی تفاوت بر این دشت می تابد

و ستاره ها در آسمان پر ستارهء کرمان

 و بلوچستان می درخشند

باز شب است و کودکان خیابانی بر این شب

چه کینه توزانه می نگرند

دیریست هزار سال گذشته است

و آفتابی سرد و کم رمق بر این خوف می تابد

و به دریا می پیوندد و محو می شود

گاهی جرقه ای فضای جنگل را می درخشاند

باید به آفتاب میهمانی داد

باید دریا را میهمانی داد

باید جنگل را دعوت کرد

باید کودکان را آبیاری کرد

شالیزاران خشک نتیجهء محل بیتوتهء خوکانند

آه دلم برای یک سیل طوفانی غنج می زند

تا تمام این نکبت را از دم بشوید

و میخانه هارا باز کند و صیقل دهد

و آفتاب را آرایش دهد

و سهم کودکان را هم بدهد

من چقدر دلم می خواهد که کودکان کویر

موهای دختر حاج علی خان را چنگ زنند واز

بن بکنند

و سایه های کویر برای کودکان به تساوی تقسیم شوند

و آزادی نهالش مدام زایش کند

و تمدن و عشق به دریا در میان مردم

 به تساوی تقسیم شوند .

 

بست ویکم ژوئن دوهزارویازده